داستانک/ عاقبت ترحم شیر به روباه
کتابدونی/ روزی شیری در درهای خوابیده بود و یک لاشه گوسفند هم جلوش بود که نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهی از دور داشت میآمد که از لاشه بخورد. شیر خودش را به خواب زد و گفت: «حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاد و بخورد» روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و دست و پای شیر را با آن بست و بعد شروع به خوردن کرد خوب که سیر شد رفت. شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده را خشک و محکم کرده بود، هرچه کرد نتوانست حرکت کند، گفت: «رفتم ثواب کنم کباب شدم» و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ درآمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بندبند روده را پاره کرد و رفت توی سوراخش. در این وقت شیر حرکت کرد که برود یک شیر دیگر او را دید و گفت: «کجا میری؟» شیر اولی گفت: «میرم که از این سرزمین دور بشم» رفیق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما دیدی؟» شیر گفت: «جایی که روباه بیاد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگه تو این سرزمین ماندن نداره!»