داستانک/ پادشاه و پروانه ها
آخرین خبر/ پادشاه پروانگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانهها را در آتشش میسوزاند و نیست میگرداند.
پادشاه پروانگان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ میگویید؟
مخبران قسم یاد کردند که از درست گویانیم
سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود ما?موری گسیل میدارم تا مرا از شمع خبر آرد
ما?موری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوختهاند و مردهاند
ما?مور به خدمت سلطان شد و بگفت: «خبر درست است».
سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی،
و ما?موری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد.
ما?مور دوم نیز بدید، آنچه اوّلی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: «خبر درست است» سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند.
سومین ما?مور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد.
فردا شد و سلطان در انتظار که ما?مور فرا رسد، اما ما?مور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد.
حاضران از علت گریه پرسیدند.
سلطان گفت: خبر راست بود.
گفتند: اما آن ما?مور که گسیلاش داشتید هنوز نیامده است
سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند.
آن پروانگان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند. هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درستگویی بود که راست گفت.
او پروانهای بود که خود نور شد