محرم آمدسلام بر مرام «حسین(ع)» و ادب «عباس(ع)»
محرم آمد! ماه غم و ماتم، حزن و اندوه، غربت و قربانی شدن! گویی آسمان سرخ فام شده است! خورشید برخلاف ماههای دیگر، نای تابیدن ندارد. ماه، در پس ابرهای غم پنهان شده است.
منظومه واژگان مصیبت چه بی انتهاست! و بساط دلتنگی به پهنای عالم گسترانیده شده است.
نوای مظلومیت، در کوی و برزن به گوش میرسد. صدای کاروان عزت و سربلندی و قربانی شده، توسط ناجوانمردان تاریخ، شنیده میشود.
داربستهای مشکی درهم تندیده، تن پوشهای سیاه برتن محزون محبان ولایت نشسته و بیرقهای عزا، به احترام آزادگی و مروت، تمام قد ایستادهاند.
آری! ماه حسین(ع)، قبله بی بدیل عشق حقیقی و یگانه جلوه عشق بازی با خالق بی انتها، رسیده است!
اگر گوش کنید! میشنوید صوت حزین و دلربای سردار عشق بی سر را که چگونه بر تارک شمیشیر جهالت و نفاق، نغمه دلربای عزت و آزادگی سر میدهد.
ِسرِّ محرم چیست؟ که وقتی طبل عزایش نواخته میشود، همه در راه ارادت و مودّت به «حسین(ع)»، به صف شده و خبردار میشوند.
تاریخ را که ورق بزنی، خواهی فهمید، «حسین(ع)»، تاریخ نگار همه خوبیهاست و یگانه همه محنت کشیدگان! این چه شوری است که در کالبد هستی به پا شده است و چه مرثیهای است که قطرات اشک برآن، آبی بر آتش سوزان گناهان میشود.
آری! اگر با گوش جان بشنوی! صدای «العطش» کودکان را میشنوی که چطور در پی قطره آبی، دوان دوان سوی فرات میروند و شجاعت قمر منیر بنی هاشم را میبینی که جانانه با دستان قلم شده، مُشک بر دهان گرفته و سوی خیام میرود.
اگر با چشم دل ببینیم، مشاهده میکنیم که چطور ستاره 6 ماهه کربلا، بر دستان خورشید شرافت و آزادگی، تشنه و نالان میدرخشد و قربانی جهالت و تزویر میشود و چطور تیغ ناکسان عالم، شاهرگ معصومیت و مظلومیت را نشانه گرفته است.
رقیه(س)، طفل سه ساله را درک میکنی که چطور بر تن بی سر بابا، ضجّه میزند و در حسرت شنیدن صدای رسای پدر، جان میدهد.
محرم آمد تا اشکها قیمتی شود! آن زمان که به عشق حسین(ع)، شجاعت و عطوفت عباس(ع)، بی تابی علی اصغر(ع) و یکه تازی قاسم ابن الحسن(ع) و تلألو جمال بی مثال علی اکبر(ع)، بر سر و سینه میزنیم.
آری! صبر و استواری زینب(س) و مظلومیت سرفرازانه سجاد(ع)، سیلابی به وسعت هستی به راه انداخته است. نالهها شنیدنیتر میشود و فرات آزادمردی، از سرچشمه جوشان عاشورا هر روز پرُ آب تر!
انگار! حکایت این ماه تمامی ندارد! کتاب عاشورا را که ورق بزنی، هر برگ آن گنجینه بی مانندی از مرواریدهای انسانیت است.
در صفحهای از آن، حسین(ع) ایثار و از خود گذشتگی را معنای دیگری میکند و در برگی دیگر، عباس(ع)، جوانمردی و وفاداری را تفسیر میکند.
بله! ماه محرم رسید و اما باید حواسمان را جمع کنیم! و باید با سید و سالار شهیدان عهد و پیمان مجددی ببندیم تا همیشه حسینی بوده و حسینی بمانیم. انشاءالله.
انتهای پیام
خبرگزاری فارس/محمدتاجیک
داستانک/ پسرک واکسی
یکی بود/ ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.
گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود.»
در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»
گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»
گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»
گفت: «یا علی.»
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»
گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم!»
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.
گفت: «تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟»
واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.